از ره رسیده ایم با قامتی به قصد شکستن لات و منات را که شکستیم عزی دگر عزیز نمی ماند
ما از جنس پینه کفش به پا داریم هر چند این کفشهای کهنه ی ما درد می کند اما با کفشهای خستگی خود از ره رسیده ایم میراث باستانی ابراهیم بر شانه های ماست
نمرودیان همیشه به کارند تا هیمه ای به حیطه ی آتش بیاورند اما ما را از آزمایش آتش هراس نیست ما بارش همیشه ی باران کینه را با چترهای ساده ی عریانی احساس کرده ایم ما را بجز برهنگی خود لباس نیست
غنچه با دل گرفته گفت: زندگی لب زخنده بستن است گوشهای درون خود نشستن است گل به خنده گفت زندگی شکفتن است با زبان سبز راز گفتن است گفتگوی غنچه و گل از درون باغچه باز هم به گوش میرسد تو چه فکر میکنی؟ کدام یک درست گفتهاند من که فکر میکنم
گل به راز زندگی اشاره کردهاست هرچه باشد او گل است گل یکی دو پیرهن
بیشتر ز غنچه پاره کردهاست!
قیصر امین پور
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : چهارشنبه 89/5/27
موضوع : راز زندگی...
تو را از شیشه میسازد، مرا از چوب میسازد خدا کارش درست است، این و آن را خوب میسازد تو را از سنگ میآرد برون، از قلب کوهستان مرا از بیدِ خشکی در کنار جوب میسازد در آتش میگدازد، تا تو را رنگی دگر بخشد به سوهان میتراشد تا مرا مطلوب میسازد تو را جامی که از شیر و عسل پُر کردهاش دهقان مرا بر روی خرمن بُرده خرمنکوب میسازد تو را گلدان رنگینی که با یک لمس میافتد مرا ـ گرد سرت میچرخم و ـ جاروب میسازد تو از من میگریزی باز هم تا مصر رؤیاها مرا گرگی کنار خانه یعقوب میسازد مرا سر میدهد تا دشت های آتش و آهن و آخر در مصاف غمزهای مغلوب میسازد خدا در کار و بارش حکمتی دارد که پی در پی یکی را شیشه میسازد، یکی را چوب میسازد
نمی توانی باران کز جای برکنی یا بر تن زمین با تار و پود سست پیراهنی ز پوشش رویینه بر تنی با دانه دانه های پراکنده با ریزشی سبک با خاکه بارشی که نه پی گیر
نه نه نمی توانی باران هرگز نمی توان . باران ! تو را سزد کاندر گذار عشق دو عاشق در راه برگ پوش حرف نگفته باشی و نجوای همدلی باران ! تو را سزد کز من ملال دوری یک دوست کم کنی می ایدت همین که بشویی گرمای خون از تیغ چاقویی که بریده است نای نحیف مرغک خوشخوان کنار سنگ یا برکنی به بام آشفته کاکلی ز علف های هرزه روی اما نمی توانی زیر و زبر کنی نه نه نمی توانی زین بیشتر کنی این سنگ و صخره های سخت را سیلی درشت باید و انبوه سیلی مهیب خاسته از کوه .
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : چهارشنبه 89/5/27
موضوع : باران...
دردهای من جامه نیستند تا ز تن در آورم چامه و چکامه نیستند تا به رشتهی سخن درآورم نعره نیستند تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی دردهای من نهفتنی است
دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست درد مردم زمانه است مردمی که چین پوستینشان مردمی که رنگ روی آستینشان مردمی که نامهایشان جلد کهنهی شناسنامههایشان درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم لحظههای سادهی سرودنم درد میکند
انحنای روح من شانههای خستهی غرور من تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است کتف گریههای بیبهانهام بازوان حس شاعرانهام زخم خورده است
تناور صخره ای بر ساحل امید ستون کرده است پا داده است سینه بر ره توفان پی افکنده میان قرن ها طغیان دو چشمان خیره بر گهواره خورشید ستیز جزر و مد ها پیکر او را تراشیده ز برف روزگاران بر سرش دستار پیچیده غروب زندگی بر چهره اش بسیار تابیده که تا رنگی مسین در متن پاشیده بود دیری که برکنده است با چنگال در چشمان عقابی آشیانه که مانده جای آن چنگال ها بر روی کوهستان چو جای تازیانه نگاهش رنگ قهر پادشاهان دارد و فتح غلامان نگاه خیره بر دریا نگاه یخ زده بر روی اقیانوس و صحرا نگاهی رنگ پاییز و شراب و رنگ فرمان به زیر بام بینی بر فراز گنبد لب ها فراهم برده سر گل سنگهای بی بر کوتاه شیار افکنده همچون آبکندی بر جدار راه خزیده روی گونه همچو مه بر دامن شب ها شبی اینجا درون یک شب سوزان زمین لرزیده که بشکسته ساییده دهان بگشوده و یک چشمه زاییده برش بگرفته یک لب یک لب جوشان لبی کز بیخ افکنده تناور ریشه دشمن لبی آشتفشان جاوید رویین تن لب تاریخ لبی گور پلیدی ها ی اهریمن لبی چون کهکشان مشعل کش شب ها لبی سردار فاتح در بر لب ها لبی چون گل گل آهن خدای قهرمانی ها بر این لب خورده بس سوگند تن عریان شده این جا ستایشگر اگر چه چشمه زاینده ای باشد که دیگر نیست نوش آور ولی در عمق جانش حک شده خورشید یک لبخند
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : چهارشنبه 89/5/27
موضوع : مجسمه فرودسی...