تو به من خندیدی و نمی دانستی ... من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک وتو رفتی و هنوز ... سالها هست که در گوش من آرام ، آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت ؟
"حمید مصدق"
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : چهارشنبه 89/6/3
موضوع : در آمد...
در این زمانه ی بی های و هوی لال پرست خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را برای این همه نا باور خیال پرست به شب نشینی خرچنگ های مردابی چگونه رقص کمند ماهی زلال پرست رسیده ها چه غریب نچیده می افتند به پای هرزه علف های باغ کال پرست رسیده ام به کمالی که جزا نالحق نیست کمال دارد برای من کمال پرست هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری است به تنگ چشمی نا مردم زوال پرست "محمد علی بهمنی"
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : چهارشنبه 89/6/3
موضوع : در این زمانه...
خیال خام پلنگ به سوی ما جهیدن بود و ماه رو از بلندایش به روی خاک کشیدن بود پلنگ من ، دل مغرورم ، پرید ور پنجره به خالی زد کو عشق ، ماه بلند من ، ورای دست رایدن بود گل شگفته ! خداحافظ ، اگر چه لحظه دیدارت شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود من تو آن دو خطیم ، آری ، موازیان به ناچاری که پرد و با و رمان ز آغاز ، به یکدیگر رسیدن بود اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد ، اما بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود چهسرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود .../ . "حسین منزوی"
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : سه شنبه 89/6/2
موضوع : خیال خام پلنگم...
ترا قسم بحقیقت ، ترا قسم بوفا ترا قسم بمحبت ، ترا قسم بصفا ترا بمیکده ها و ترا بمستی می ترا بزمزمه ی جویبار و ناله نی ترا بچشم سیاهی که مستی آموزد ترا بآتش آهی که خانمان سوزد ترا قسم بدل و آرزو ، برسوایی ترا بشعله عشق و ترا بشیدایی ترا قسم بحریم مقدس مستی ترا بشور جوانی ، ترا باین هستی ترا بگردش چشمی که گفتگو دارد ترا بسینه تنگی که آرزو دارد ترا بقصه لیلا و غصه مجنون ترا به لاله صحرا نشسته اندر خون ترا بمریم خاموش و سوسن غمگین ترا بحسرت فرهاد و ناله شیرین ترا بشمع شب افروز جمع سر مستان ترا بقطره اشک چکیده در هجران ترا قسم به غم عشق و آشناییها دل چو شیشه من مشکن از جداییها
هما میر افشار
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : سه شنبه 89/6/2
موضوع : ترا قسم بحقیقت...
قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب. دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی و دل از آروزی مروارید، همچنان خواهم راند نه به آبیها دل خواهم بست نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند و در آن تابش تنهایی ماهی گیران می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند همچنان خواهم خواند «دور باید شد، دور. مرد آن شهر، اساطیر نداشت زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود دور باید شد، دور شب سرودش را خواند، نوبت پنجره هاست.» همچنان خواهم راند همچنان خواهم خواند
پشت دریاها شهری ست که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می شنود و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد
پشت دریا شهری ست که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
خدا ، ای چشمه امید ها ، ای پایگاه آرزوهایم تو آیا سینه ی شوق و امیدم را به خاک یأس می سایی ؟ تو آیا شاخه ی بی برگ عمرم را ، به روی شعله های مرگ می سوزی ؟ و با آفتاب خشم بر این سایه می تازی ؟ خدا بر من مزن رنگ تباهی را ، بیا تنها تو با من باش . که من را جز تو ، ای پروردگار آسمان ها اشنایی نیست . از آن هنگام ، کز این تار و پود آلوده ی قلبم رخت بر بستی دلم تار است ، چشمم بی فروغ افتاده بر هستی و من بیگانه هستم . با خودم ، با شوق با هستی . چه شد از من سفر کردی ؟ چه شد این واهه تاریک قلبم را رها کردی ؟ بیا در من بسوز ای آتش هستی که هستی سخت تاریک است . خدا ، ای آخرین فریاد ! بیا ، من خواستار شور و شبهایم بیا من تشنه شوق سحرهایم سحرهایی که چشم سخت می جوشید و قلبم همچنان مرغان وحشی ، بال و پر می زد . سحرهایی که شوق تو ، مرا از هستی ، از این جوّ جادویی جدا می کرد مرا در عالم گل ها رها می کرد و من بودم ، تو بودی جلوه های شاد !!!
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : سه شنبه 89/6/2
موضوع : ای آخرین فریاد...