لحظه دیدار نزدیک است. باز من دیوانه ام،مستم. باز میلرزد، دلم، دستم. بازگویی در جهان دیگری هستم. های!نخراشی بغفلت گونه ام را تیغ! های،نپریشی صفای زلفکم را،دست! آبرویم رانریزی دل! ای نخورده مست لحظه دیدار نزدیک است. "مهدی اخوان ثالث"
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : دوشنبه 89/6/8
موضوع : لحظه ی دیدار...
تو می آیی ، یقین دارم که می آیی ،زمانی که مرا در بستر سردی میان خاک بگذارند تو می آیی. یقین دارم که می آیی.پشیمان هم... دو دستت التماس آمیزمی آید به سوی من ولی پر می شود از هیچ دستی دست گرمت را نمی گیرد.صدایت در گلو بشکسته و آلوده با گریه،بفریادی مرا با نام میخواند و می گویی که اینک من،سرم بشکن، دلم را زیر پا له کن ولی برگرد... همه فریاد خشمت را بجرم بی وفایی ها،دورنگی ها،جدایی ها بروی صورتم بشکن،مرو ای مهربان بی من که من دور از تو تنهایم! ولی چشمان پر مهری دگر بر چهره ی مهتاب مانند نمی ماند.لبانی گرم با شوری جنون آنگیز نامت را نمی خواند. دگر آن سینه ی پر مهر آن سد سکندر نیست که سر بر روی آن بگذاری و درد درون گویی تو می آیی زمانیکه نگاه گرم من دیگر بروی تو نمی افتد،هرآسان،هر کجا،هر گوشه ای برق نگاهت را نمی پاید،مبادا بر نگاه دیگری افتد. دو چشم من تو را دیگر نمی خواند،محالست اینکه بتوانی بر آن چشمان خوابیده دوباره رنگ عشق و آرزو ریزی،نگاهت را بگرمی بر نگاه من بیاویزی بلبهایم کلام شوق بنشانی. محالست اینکه بتوانی دوباره قلب آرام مرا ،قلبی که آفتادست از کوبش بلرزانی،برنجانی،محالست اینکه بتوانی مرا دیگر بگریانی. تو می آیی یقین دارم ولی افسوس آن پیکر که چون نیلوفری افتاده بر خاکست دگر با شوق روی شانه هایت سر نمی آرد،بدیوار بلند پیکر گرمت نمی پیچد، جدا از تکیه گاهش در پناه خاک می ماند و در آغوش سر گور می پوسد و گیسوی سیاهش حلقه حلقه بر سپیدی های آن زیبا لباس آخرینش،نرم میلغزد. جدا از دستهای گرم و زیبا و نجیب تو... دگر آن دستها هرگز بر آن گیسو نمی لغزد،پریشانش نمی سازد،دلی انجا نمی بازد. تو می آیی یقین دارم.تو با عشق و محبت باز می آیی ولی افسوس...ان گرما بجانم در نمیگیرد،بجسم سرد و خاموشم دگر هستی نمی بخشد. یقین دارم که می ایی.بیا ای آنکه نبض هستیم در دستهایت بود.دل دیوانه ام افتاده لرزان زیر پایت بود.بیا ای انکه رگهای تنم با خون گرم خود تماما معبری بودند تا نقش ترا همچون گل سرخی بگلدان دل پاکیزه ی گرمم برویانند. یقین دارم که می آیی،بیا ،تا آخرین دم هم قدمهای تو بالای سرم باشد.نگاهت غرق در اشک پشیمانی بروی پیکرم باشد.دلت را جا گذاری شاید انجا تا که سنگ بسترم باشد!
قاصدک ! هان چه خبر آوردی ؟ از کجا وز که خبر آوردی ؟ خوش خبر باشی ، امّا ، امّا گِرد بام و درِ من بی ثمر می گردی انتظار خبری نیست مرا نه زیادی نه زدّ یا ردیاری ـ باری برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که بود چشم و گوشی با کس برو آنجا که تو را منتظرند قاصدک ! در دل من همه کورند و کرند دست بردار از این در وطن خویش غریب قاصد تجربه های همه تلخ با دلم می گویند که دروغی تو دروغ که فریبی تو فریب قاصدک ! هان ، ولی .... آخر .... ای وای ! راستی آیا رفتی با باد؟ با توام ، آی ! کجا رفتی ؟ آری ... ! راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟ مانده خاکستر ، گرمی ، جائی ؟ در اجاقی ، طمع شعله نمی بندم ، خردک شرری هست هنوز ؟ قاصدک ! ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند . "مهدی اخوان ثالث"
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : یکشنبه 89/6/7
موضوع : قاصدک...
کشور حسن تورا، سر حد پیدایی نیست گشتن ملک دو عالم حَد چون مایی نیست گر سفر می کنی ای دل، سفری در خود کن که به از عالم دل سوختگان جایی نیست همه چون جام شدم چشم و تماشا کردم خوشتر از دیدن روی تو تماشایی نیست هر خط حسن تو، صد معنی پنهان دارد حیف در شهر دراین مرحله دانایی نیست دل ما تاب پریشانی عشق تو نداشت راستی در خور توفان تو، دریایی نیست حالیا بر ورق گل خط هجران بنویس که به جز باد صبا، پیک سبک پایی نیست.
"محمد علی معلم"
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : یکشنبه 89/6/7
موضوع : پیک سبک پا...
خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها تپش تبزده ی نبض مرا می فهمید آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد مثل خورشید که خود را به دل من بخشید ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید منکه حتی پی پژواک خودم می گردم آخرین زمزمه ام را همه ی شهر شنید. "محمد علی بهمنی"
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : یکشنبه 89/6/7
موضوع : دریا...
الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟ چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟ از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاک ، پوسیدم ز بسکه با لب مخنت ،زمین فقر بوسیدم کنون کز خاک فم پر گشته این صد پاره دامانم چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟ چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟ ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم که خون دیده ، آبم کرد و خاک مرده ها ، نانم همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا به شب های سکوت کاروان تیره بختیها سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : یکشنبه 89/6/7
موضوع : بر سنگ مزار...
خانه ی دوست کجاست ؟ در فلق بود که پرسید سوار آسمان مکثی کرد رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد پس به سمت گل تنهایی می پیچی دو قدم مانده به گل پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه ی نور و از او می پرسی خانه ی دوست کجاست؟
" سهراب سپهری"
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : یکشنبه 89/6/7
موضوع : نشانی...
از زندگی از این همه تکرار خسته ام از های و هوی کوچه و بازار خسته ام دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام بیزارم از خموشی تقویم روی میز وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام از او که گفت یار تو هستم ولی نبود از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید از حال من مپرس که بسیار خسته ام.
"محمد علی بهمنی"
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : یکشنبه 89/6/7
موضوع : خسته...