شب است شبی آرام و باران خورده و تاریک کنار شهر بی غم خفته غمگین کلبه ای مهجور فغانهای سگی ولگرد می اید به گوش از دور به کرداری که گویی می شود نزدیک درون کومه ای کز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه دود بر چهره ی او گاه لبخندی که گوید داستان از باغ رؤیای خوش آیندی نشسته شوهرش بیدار ، می گوید به خود در ساکت پر درد گذشت امروز ، فردا را چه باید کرد ؟ کنار دخمه ی غمگین سگی با استخوانی خشک سرگرم است دو عابر در سکوت کوچه می گویند و می خندند دل و سرشان به مِی ، یا گرمی انگیزی دگر گرم است شب است شبی بیرحم و روح آسوده ، اما با سحر نزدیک نمی گرید دگر در دخمه سقف پیر و لیکن چون شکست استخوانی خشک به دندان سگی بیمار و از جان سیر زنی در خواب می گرید نشسته شوهرش بیدار خیالش خسته ، چشمش تار " مهدی اخوان ثالث"
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : یکشنبه 89/6/7
موضوع : قصه ای از شب...
موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم پرواز بال ما ، در خون تپیدن است پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش آیین آینه ، خود را ندیدن است گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشی پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را خامیم و درد ما ، از کال چیدن است
"
قیصر امین پور"
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : یکشنبه 89/6/7
موضوع : رفتن رسیدن است...
به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر سفر نکنی، اگر کتابی نخوانی، اگر به اصوات زندگی گوش ندهی، اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن میکنی زمانی که خودباوری را در خودت بکشی، وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر برده عادات خود شوی، اگر همیشه از یک راه تکراری بروی، اگر روزمرّگی را تغییر ندهی، اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی، یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر از شور و حرارت، از احساسات سرکش، و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند، و ضربان قلبت را تندتر میکنند، دوری کنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی، اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی، اگر ورای رویاها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی، که حداقل یک بار در تمام زندگیت ورای مصلحتاندیشی بروی.
امروز زندگی را آغاز کن! امروز مخاطره کن! امروز کاری کن! نگذار که به آرامی بمیری! شادی را فراموش نکن! پابلو نرودا ترجمه:شاملو
همه هستی من آیه تاریکیست که ترا در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد من در این آیه ترا آه کشیدم آه من در این آیه ترا به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد زندگی شاید ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو همآغوشی یا عبور گیج رهگذری باشد که کلاه از سر بر میدارد و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید " صبح بخیر "
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد ودر این حسی است که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازهء یک تنهاییست دل من که به اندازهء یک عشقست به بهانه های سادهء خوشبختی خود مینگرد به زوال زیبای گل ها در گلدان به نهالی که تو در باغچهء خانه مان کاشته ای و به آواز قناری ها که به اندازهء یک پنجره میخوانند
آه... سهم من اینست سهم من اینست سهم من ، آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست و در اندوه صدایی ان دادن که به من بگوید : " دستهایت را دوست میدارم "
دستهایم را در باغچه میکارم سبز خواهم شد ، میدانم ، میدانم ، میدانم و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم میآویزم از دو گیلاس سرخ همزاد و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم کوچه ای هست که در آنجا پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را از محل کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن حجمی از تصویری آگاه که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست که کسی میمیرد و کسی میماند هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ، مرواریدی صید نخواهد کرد .
من پری کوچک غمگینی را میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در یک نی لبک چوبین مینوازد آرام ، آرام پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه میمیرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
فروغ
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : شنبه 89/6/6
موضوع : تولدی دیگر...
به کجا چنین شتابان ؟ گون از نسیم پرسید : ـ دل من گرفته زین جا هوس سفر نداری زغبار این بیابان ؟ همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم .... ـ به کجا چنین شتابان ؟ ـ به هر آن کجا که باشد به جز این سراسرایم . ـ سفرت بخیر ! اما ، تو و دوستی خدا را چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی ، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را . "شفیعی کدکنی"
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : چهارشنبه 89/6/3
موضوع : سفرت بخیر !
بیا دست قشنگ مهربانت را عصایی کن که بر خیزم و شور انگیز و شوق آلود به دامان شقایق ها بیاویزم جد ردم تیشه ی فرهاد عاشق را و بی پروا چنان رعدی بنای سنگی غم را فرو ریزم . بسازم کلبه ی عشقی بیان باغ فرداها و عاشق وار بر بام فکر طرحی دگر از عشق اندازم ونقش دیگری ریزم . بیا وا کن لبا را به تکرار سرود عشق که من آن مرغ غمگین شب آویزم ... / .
ابلیس شجاع رفت به بالین جوانی آراسته با شکل مهیبی سر بر را گفتا که « منم مرگ و اگر خواهی زینهار با یک بگزینی تو یکی زین سه خطر را یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار یا بشکنی از خواهی خود سینه و سر را یا خود ز می نابکشی یک دو سه ساغر تا آنکه بپوشم ز هلاک تو نظر را » لرزید از این بیم جوان بر خود و جا داشت کز مرگ فتد لرزه به تن ضخیم تر را گفتا : « پدر و خواهر من هر دو عزیزند هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را لیکن « چو به مب دفع شراز خویش توان کرد می نوشم و با وی بکنم چاره ی شر را » جامی دو بنوشید جوشد خیره ز مستی هم خواهی خود را زد و هم کشت پدر را ای کاش توا خشک بن تاک و خداوند زین مایه شر حفظ کنند نوع بشر را
"ایرج میرزا"
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : چهارشنبه 89/6/3
موضوع : شراب...