دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب می کشم چراغ های رابطه تاریکند چراغهای رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است . "فروغ فرخزاد"
از من بگریزید که می خورده ام امروز با من منشینید که دیوانه ام امشب ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد ای بی خبر از گریه ی مستانه ام امشب یک جرعه آن مست کند هر دو جهان را چیزی که لبت ریخت به پیمانه ام امشب بی حاصلم از عمر گران مایه فروغی گر جان نرود در پی جانانه ام امشب .
"همای شیرازی"
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : سه شنبه 89/6/16
موضوع : امشب...
خرقه پوشان جفا چون از وفا دم می زنند ؟ خود ستم کارند و از رحم خدا دم می زنند رو سیاهانند این جامه سپیدان دغل چون قزح رنگین و از رنگ و ریا دم می زنند روز و شب مست و خمارند از می انگور باغ نزد ما از هول آن روز جزا دم می زنند جای پنهان کارشان جرم وگناه و پستی است پیش مردم از عزای کربلا دم می زنند ای بسا در روز محشر خرقه هاشان آتش است مال مسکین می خورند و از ولا دم می زنند شهوت و شهوت پرستی در همه آمالشان پیش ما از ارزش نفس زکا دم می زنند در عمل هیچ اند و در صحبت چه طوفانها کنند منبری هستند و از قدر عبا دم می زنند ما امیریم و اسیر دست این نامردمان بی حیا هستند و از حجب و حیا دم می زنند.
"مهدی آذری"
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : سه شنبه 89/6/16
موضوع : خرفه پوشان...
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه کوچه گذشتم هم تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم در نهانخانه جانم، گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آمد که شبی با هم ازآن کوچه گذشتم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی برلب آب جوی نشستیم تو ، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه ، محو تماشای نگاهت آسمان صاف و شب آرام بخت ، خندان و زمان رام خوشه ماه فروریخته در آب شاخه ها دست بر آورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ هم دل داده به آواز شباهنگ یادم آمد تو به من گفتی : « از این عشق حذر کن لحظه ای چند براین آب نظر کن ! آب آیینه عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا ، که دلت بار گران است ! تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن ! » با تو گفتم : « حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم ! روز اول که دل من به تمنای تو پر زد چون کبوتر لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم ... » باز گفتم که : « تو صیادی و من آهوی دشتم » تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم ، نتوانم » اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب ناله تلخی زدو بگریخت... اشک در چشم تو لرزید ماه بر عشق تو خندید یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم ، نرمیدم رفت در ظلمت غم ،آن شب وشب های دگر هم، نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبرهم، نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم ... بی تو امابه چه حالی من از آن کوچه گذشتم! "فریدون مشیری
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : دوشنبه 89/6/15
موضوع : کوچه...
وقتی جهان را از ریشه جهنم و آدم را از عدم و سعی از ریشها ی یأس می آمد وقتی که یک تفاوت ساده در حرف گفتار را به کفتر تبدیل می کرد باید به بی تفاوتی واژه ها و واژه های بی تفاوتی مثل نان دل بست نان را از هر طرف که بخوانی نان است "قیصر امین پور"
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : دوشنبه 89/6/15
موضوع : اشتیاق...
نشسته اند ملخ های شک به برگ یقینم ببین چه زرد مرا می جوند ، سبز ترینم ! ببین چگونه مرا ابر کرد ، خاطره هایی که در یکایشان می شد آفتاب ببینم شکستنی شده ام اعتراف می کنم ، اما ز جنس شیشه ی عمر توام مزن به زمینم برای پر زدن از تو خوشا مرام عاقبان کبوتر انه چرا باید از تو دانه بچینم نمی رسد به هم دست اشتیاق من و تو که تو همیشه همانی که من همیشه همینم "محمد علی بهمنی"
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : دوشنبه 89/6/15
موضوع : خوشا مرا عاقبان...
از عشق باید سخن گفت ، همیشه از عشق سخن باید گفت « عشق » در لحظه پدید می آید ، و « دوست داشتن » در امتداد زمان ،این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است . عشق معیار ها را در هم می ریزد . دوست داشتن بر پایه ی معیار ها بنا می شود ، عشق ناگهانی و ناخواسته شعله می کشد ، دوست داشتن از شناختن و خواستن سرچشمه می گیرد ، عشق قانون نمی شناسد ، دوست داشتن اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی است . عشق فوران می کند چون آتشفشان و شرّه می کند چون آبشاری عظیم ، دوست داشتن جاری می شود چون رودخانه ای به بستری با شیب نرم عشق ویران کردن خویش است ، دوست داشتن ساختنی عظیم عشق دقّ الباب می کند ، مودّب نیست ، حرف شنو نیست ، درس خوانده نیست. درویش نیست ، حسابگر نیست ، سر به زیر نیست ، مطیع نیست ... عشق ، دیوار را باور نمی کند ، کوه را باور نمی کند ، گرداب را باور نمی کند ، زخم دهان باز کرده را باور نمی کند ، مرگ را باور نمی کند ... عشق در وهله ی پیدایی دوست داشتن را نفی می کند ، نادیده می گیرد ، پس می زند ، سر می کند و می گذرد ، دوست داشتن نیز ، ناگزیر ، در امتداد زمان ، عشق را دور می کند ، به آسمان می فرستد و چون خاطره ای حرام ، رشته ی نگهبانی به آن می گمارد ، عشق ِسحر است ، دوست داشتن باطل السحِر . عشق و دوست داشتن در پی هم می آیند ، اما هرگز در یک خانه منزل نمی کنند . عشق انقلاب است ، دوست داشتن اصلاح ، میان عشق و دوست داشتن هیچ نقطه ی مشترکی نیست از دوست داشتن به عشق می توان رسید و از عشق به دوست داشتن اما به هر حال این حرکت ، از خود به خود نیست ، از نوعی به نوعی است از خمیده ای به خمیده ای ... و فاصله ای است ابدی میان عشق و دوست داشتن ، که برای پیمودن این فاصله ، یا باید پرید ، یا باید فروچکید ... / .