تنها بازمانده کشتی توفان زده با زحمت و سختی خودش را به جزیره کوچک رسانده بود.او دائم زیر لب دعا می کرد.خدایا،مرا نجات بده!خدایا کمکم کن!هر روز همه نقطه جزیره را می گشت و فریاد می کشید:" کمک،کمک!کسی در این جزیره هست؟" اما هیچ صدایی نمی شنید،و هیچ کسی را نمی دید.یک روزی که به کلی خسته و نا امید شده بود،تصمیم گرفت از شاخ و برگ درختان برای خود کلبه کوچکی بسازد تا از سرما،گرما،باد و باران در امان باشد.یک روز،مشغول جمع کردن چوب شاه و... شد و یک روز تمام صرف ساختن کلبه کوچک خود کرد.روز بعد که برای تهیه غذای خود به داخل جزیره رفته بود،موقعی که برگشت،دید کلبه اش بر اثر رعد و برق آتش گرفته و دودی از آن به سمت آسمان می رود.مرد غمگین دستانش را جلوی صورتش برد و در حالی که گریه می کرد،گفت:" خدایا،پس تو چه طوری می خواهی مرا نجات دهی؟!خدایا چه طور می خواهی به من در این جزیره کمک کنی؟!" روز بعد،با صدای کشتی که در حال نزدیک شدن به جزیره بود،از خواب بیدار شد.آن کشتی برای نجات او به این جزیره آمده بود.مرد خسته از ناجیان پرسید:" شما چگونه متوجه شدید که من در این جزیره دور افاده گیر کرده ام ونیاز به کمک دارم؟" یکی از ناجیان گفت:" ما فقط از راه دور دودی را دیدیم که به سمت آسمان می رفت و حدس زدیم که کسی این جا نیاز به کمک دارد."
در همه حال و همه جا،هرگز نباید دعای خیر کردن به درگاه خداوند بخشنده مهربان را فراموش کنیم
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : شنبه 90/7/9
موضوع : دعای خیر...
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه کوچه گذشتم هم تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم در نهانخانه جانم، گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آمد که شبی با هم ازآن کوچه گذشتم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی برلب آب جوی نشستیم تو ، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه ، محو تماشای نگاهت آسمان صاف و شب آرام بخت ، خندان و زمان رام خوشه ماه فروریخته در آب شاخه ها دست بر آورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ هم دل داده به آواز شباهنگ یادم آمد تو به من گفتی : « از این عشق حذر کن لحظه ای چند براین آب نظر کن ! آب آیینه عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا ، که دلت بار گران است ! تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن ! » با تو گفتم : « حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم ! روز اول که دل من به تمنای تو پر زد چون کبوتر لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم ... » باز گفتم که : « تو صیادی و من آهوی دشتم » تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم ، نتوانم » اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب ناله تلخی زدو بگریخت... اشک در چشم تو لرزید ماه بر عشق تو خندید یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم ، نرمیدم رفت در ظلمت غم ،آن شب وشب های دگر هم، نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبرهم، نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم ... بی تو امابه چه حالی من از آن کوچه گذشتم! "فریدون مشیری"
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : شنبه 90/7/9
موضوع : کوچه...
بخوان به نام گلِ سرخ، در صحاری شب که باغها همه بیدار و بارور گردند بخوان، دوباره بخوان تا کبوتران سپید به آشیانهی خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ، در رواق سکوت که موج و اوج طنینش ز دشتها گذرد پیامِ روشن باران ز بام نیلی شب که رهگذارِ نسیمش به هر کرانه برد
ز خشکسال چه ترسی؟ که سد بسی بستند: نه در برابر آب که در برابر نور و در برابر آواز و در برابر شور...
دراین زمانهی عسرت به شاعران زمان برگ رخصتی دادند که از معاشقهی سرو و قمری و لاله سرودها بسرایند ژرفتر از خواب
زلالتر از آب
تو خامشی، که بخواند؟ تو میروی، که بماند؟ که بر نهالکِ بی برگِ ما ترانه بخواند؟
از این گریوه به دور در آن کرانه ببین: بهار آمده، از سیمِ خاردار گذشته حریق شعلهی گوگردی بنفشه چه زیباست!
هزار آینه جاریست هزار آینه اینک به همسراییِ قلبِ تو میتپد با شوق زمین تهیست زِ رندان: همین تویی تنها که عاشقانهترین نغمه را دوباره بخوانی بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان: «حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی»
از : محمدرضا شفیعی کدکنی
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : چهارشنبه 90/7/6
موضوع : ز بام نیلی شب...