با سبد رفتم به میدان ، صبحگاهی بود میوه ها آواز می خواندند . میوه ها در آفتاب آواز می خواندند . در طبق ها ، زندگی روی کمال پوست ها خواب سطوح جاودان می دید . اضطراب باغ ها درسایه هر میوه روشن بود . گاه مجهولی میان تابش به ها شنا می کرد . هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می داد . بنیش هم شهریان ، افسوس ، بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود .
من به خانه بازگشتم ، مادرم پرسید : ــ میوه از میدان خریدی هیچ ؟ میوه های بی نهایت را کجا می شد میان این سبد جا داد ؟ ــ گفتم از میدان بخر یک من انار خوب . امتحان کردم اناری را انبساطش از کنار این سبد سر رفت . ــ به چه شد آخر خوراک ظهر ... ــ ...
ظهر از آیینه ها تصویر ِ به تا دوردست ِ زندگی می رفت .
از : سهراب سپهری
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : سه شنبه 90/1/9
موضوع : صبحگاه...
راستی را که به دورانی سخت ظلمانی عمر می گذرانیم کلمات بی گناه نابخردانه می نماید پیشانی صاف نشان بیعاری است آن که می خندد خبر هولناک را هنوز نشنیده است
چه دورانی که سخن از درختان گفتن کم و بیش جنایتی است چرا که از اینگونه سخن پرداختن در برابر وحشتهای بی شمار خموشی گزیدن است!
نیک آگاهیم که نفرت داشتن از فرومایگی حتا رخساره ی ما را زشت می کند
نیک آگاهیم که خشم گرفتن بر بیدادگری حتا صدای ما را خشن می کند
دریغا! ما که زمین را آماده ی مهربانی می خواستیم کرد خود مهربان شدن نتوانستیم!
چون عصر فرزانگی فراز آید و آدمی آدمی را یاور شود از ما ای شمایان با گذشت یاد آرید
از : برتولت برشت ترجمه از : احمد شاملو
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : پنج شنبه 90/1/4
موضوع : دوران سخت...