... آرشیو مطالب پست الکترونیک لینک rss عناوین مطالب وبلاگ بیداران
صفحه نخست
با تو بی تو همسفر سایه خویشم
وبه سوی بی سوی تو می آیم
معلومی چون ریگ مجهولی چون رازمعلوم دلی و
مجهول چشم ....من رنگ پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو سپرده ام و کفشهای زنم را در راه تو از یاد برده ام ای همه من !کاکل زرتشت! سایه بان مسیح !
به سردترین ها مرا به سردترین ها برسان .....
از : حسین پناهی
من : بقچه ی مسافرت می بندی ؟
نازی : اَر خدا بخواد می خوام برم جنوب !
من : با تب ِ تُو مو وُ خون ریزی ؟
کی می خوای برگردی ؟
نازی : سه میلیون سال دیگه !
من : سه میلیون سال دیگه !!!
چه طوری پیدات کنم ؟
نازی : با قطار بیا جنوبُ
آن جا پیاده شو !
هر کجا بابونه دیدی ، بو کن !
من اون جام !
قرینه است ،
این درخت ُ آن درخت ،
بر آبی بی انتهای بالاتر !
تنها جای تو خالی ست ،
سبزه قبای خواب ُ خیال ِ من !
و دوباره خش خش ِ گربه ی یاد ِ تو
که به حیاط ِ دلم برگشته است !
می نشینم
و در جمعیت نیمه روشن ِ آن سوی پنجره
در ایستگاه دنبال کسی شبیه ِ تو می گردم . . .
و خوب می دانم که کسی کـَـس نمی شود
زیرا هیچ انسانی قادر به ادامه انسانی دیگر نیست !
پس بازی ها فقط یک بازی اند ُ همین !
با این وجود کسی شبیه تو را پیدا می کنم
و از او دور می شوم . . .
و هر چه دورتر می شوم ،
شباهتش به تو بیشتر و بیشتر می شود . . .
و باز سکوت !
به صد مرگ سخت
به صد مرگ ِ سخت تر
در زندگی لحظاتی هست
که به صد مرگ ِ سخت تر می ارزند !
خاطره یی شاید ...
رویایی ...
اتفاقی ...
سلام ای زندگی
ای ملال ِ بی پایان ....
هم چنان حالم خوب نیست !
احساس می کنم شکست خورده ام ،
در زمان ُ در عرض !
از که ؟ صحبت ِ کَس نیست ...
نمی دانم ... احساس می کنم ،
کلمه ی ابد گنجشک ِ وجودم را مسحور ِ چشمان ِ خود کرده است !
ساعت پنج ُ دو دقیقه ی بامداد است !
از سر ُ صدای گربه ها در آن سوی پنجره
احساس ِ آرامش می کنم !
نفس ِ سرد ِ مرگ را بر گردنم احساس می کنم !
گاه به سرم می زند که خانه را به آتش بکشانم ،
تا او را بسوزانم ...
ولی خودکشی
بدترین ُ تابلوترین جلوه ی خودخواهی ُ غرور است !
چشمان ِ تو گل ِ آفتابگردانند
به هر کجا که نگاه کنی ،
خدا آنجاست ...
شهیدی که بر خاک می خفت
سرانگشت در خون خود می زد و می نوشت
دو سه حرف بر سنگ :
" به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ،
که بر حنگ!"
قیصرامین پور
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدنچشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردامردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مراقرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند
از : کاظم بهمنی
.:: Weblog Theme By : wWw.Theme-Designer.Com ::.