پای در پای آفتابی بی مصرف که پیمانه می کنم با پیمانه روزهای خویش که به چوبین کاسه ی جذامیان ماننده است. من آن مفهوم مجــّرد را می جویم. پیمانه ها به چهل رسید و آن برگشت. افسانه های سرگردانیت - ای قلب در به در! - به پایان خویش نزدیک میشود.
بیهوده مرگ به تهدید چشم می دراند. ما به حقیقت ساعت ها شهادت نداده ایم جز به گونه این رنجها که از عشق های رنگین آدمیان به نصیب برده ایم چونان خاطره ئی هر یک در میان نهاده از نیش خنجری با درختی. *** با این همه از یاد مبر که ما - من وتو - انسان را رعایت کرده ایم. *** درباران وبه شب به زیر دو گوش ما در فاصله ئی کوتاه از بسترهای عفاف ما روسبیان به اعلام حضور خویش آهنگ های قدیمی را با سوت میزنند. (در برابر کدامین حادثه ایا انسان را دیده ای با عرق شرم بر جبینش؟) *** آنگاه که خوشتراش ترین تن ها را به سکه سیمی توان خرید، مرا - دریغا دریغ - هنگامی که به کیمیای عشق احساس نیاز می افتد همه آن دم است . همه آن دم است . *** قلبم را در مجری ِ کهنه ئی پنهان می کنم در اتاقی که دریچه ئیش نیست. از مهتابی به کوچه تاریک خم می شوم وبه جای همه نومیدان میگریم.
آه من حرام شده ام! *** با این همه - ای قلب در به در!- از یاد مبر که ما - من وتو - عشق را رعایت کرده ایم، از یاد مبر که ما - من و تو - انسان را رعایت کرده ایم، خود اگر شاهکار خدابود یا نبود
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : یکشنبه 88/6/22
موضوع : چلچلی
ای مهدی زمان(عج)،قلبم معراج ابدی عشق تو خواهد ماند.من با تو به روزهای همیشه سبز آرزو خواهم رسید.کودکی و لبخند های بی ریایم را به یاد می آورم.امروز،من غریبه ای هستم در کوچه پس کوچه های اضطراب و انتظار.تو سوار بر کالسکه زرین مهر می آیی و هنگام آمدنت رخش تو بال گشودن را آغاز می کند.هوای دلم همیشه شرجی است.تو در متن زیبا ترین واژه ها می درخشی.کسی که معنای زیستن را به من بخشیده است،تویی.دلم می خواهد وقتی که می آیی،سبدی از نیلوفران بازیگوش را نثار پایت کنم.من فقط صدای گام های تو را می شنوم.نسیم در نی لبک چوبی اش می نوازد.عطر خزه های دریایی همه جا منتشر می شود باید به امید روزی بمانم که آفتاب از مغرب بتابد.تو در رستاخیز کلمات هم نمی گنجی.بمان تا دریاها را به ما ببخشی.از سر انگشتانت برکت می بارد،عشق می بارد و من از شوق پرنده شدن دلم آرام ندارد،در خلوت تنهایی ام،به تنهایی خود و امیدم به تنهاترین تنهایان است.در سکوت شبهای مهتابی ،آن گاه که روزنه افکارم متوجه توست،می بینم عشق را برای عده ای معنا نکرده اند و هیچ آشنایی نیست که آیینه باشد.باید بیاندیشیم،آن تنها ترین تنها را بشناسیم،به سوی خدا نماز بریم و عاجزانه سر آمدن دوران انتظارمان را از او بخواهیم.
اللّهم عجل لولیک الفرج
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : سه شنبه 88/6/10
موضوع : روز های سبز آرزو
تنها بازمانده کشتی توفان زده با زحمت و سختی خودش را به جزیره کوچک رسانده بود.او دائم زیر لب دعا می کرد.خدایا،مرا نجات بده!خدایا کمکم کن!هر روز همه نقطه جزیره را می گشت و فریاد می کشید:" کمک،کمک!کسی در این جزیره هست؟" اما هیچ صدایی نمی شنید،و هیچ کسی را نمی دید.یک روزی که به کلی خسته و نا امید شده بود،تصمیم گرفت از شاخ و برگ درختان برای خود کلبه کوچکی بسازد تا از سرما،گرما،باد و باران در امان باشد.یک روز،مشغول جمع کردن چوب شاه و... شد و یک روز تمام صرف ساختن کلبه کوچک خود کرد.روز بعد که برای تهیه غذای خود به داخل جزیره رفته بود،موقعی که برگشت،دید کلبه اش بر اثر رعد و برق آتش گرفته و دودی از آن به سمت آسمان می رود.مرد غمگین دستانش را جلوی صورتش برد و در حالی که گریه می کرد،گفت:" خدایا،پس تو چه طوری می خواهی مرا نجات دهی؟!خدایا چه طور می خواهی به من در این جزیره کمک کنی؟!" روز بعد،با صدای کشتی که در حال نزدیک شدن به جزیره بود،از خواب بیدار شد.آن کشتی برای نجات او به این جزیره آمده بود.مرد خسته از ناجیان پرسید:" شما چگونه متوجه شدید که من در این جزیره دور افاده گیر کرده ام ونیاز به کمک دارم؟" یکی از ناجیان گفت:" ما فقط از راه دور دودی را دیدیم که به سمت آسمان می رفت و حدس زدیم که کسی این جا نیاز به کمک دارد."
در همه حال و همه جا،هرگز نباید دعای خیر کردن به درگاه خداوند بخشنده مهربان را فراموش کنیم
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : سه شنبه 88/6/10
موضوع : دعای خیر