زمین وقتی لرزید. پدر نا نداشت کز زمین برخیزد. مرگ خود را زیر خروار ها خاک می دید. مادر فقط صدای ناله ی کودکش را می شنید. اشک های کودک دل بندش به روی خاک می ریزد. کودک دنبال پدر و مادر به هر کجا می دوید. بار سنگین تنهایی را به دوش می کشید. پیرمردی دست کودک درمانده را گرفت. پیرمرد دل گیر،سیبی ز درختی چید. آن را به من داد و گفت: جوانان وطن به نام وطن برخیزید.
شعری ناقابل از من تقدیم به مردم آذربایجان
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : دوشنبه 91/6/6
موضوع : زلزله...
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش باغ بیبرگی، روز و شب تنهاست، با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد جامهاش شولای عریانیست ور جز اینش جامهای باید، بافته بس شعله ی زر تارِپودش باد گو بروید، یا نروید، هرچه در هرجا که خواهد، یا نمیخواهد باغبان و رهگذاری نیست باغ نومیدان، چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمیتابد، ور به رویش برگ لبخندی نمی روید، باغ بیبرگی که میگوید که زیبا نیست؟ داستان از میوههای سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بیبرگی خنده اش خونیست اشک آمیز جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن پادشاه فصلها، پاییز.
از : مهدی اخوان ثالث
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : چهارشنبه 91/4/21
موضوع : باغ بی برگی...
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت، سرها در گریبان است. کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید، نتواند، که ره تاریک ولغزان است. و گر دست محبت سوی کس یازی، به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛ که سرما سخت سوزان است. نفس، کزگرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک. چو دیوار ایستد در پیش چشمانت. نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم زچشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین؟ هوا بس ناجوانمردانه سردست "آی". دمت گرم و سرت خوش باد! سلامم را پاسخ گوی، در بگشای! منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم. منم من، سنگ تیپا خورده رنجور. منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور. نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم. بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم . حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد. تگرگی نیست، مرگی نیست، صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است.
من امشب آمدستم وام بگزارم. حسابت را کنار جام بگذارم. چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟ فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست. حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است.
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده، به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است.
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت. هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان، نفسها ابر، دلها خسته و غمگین، درختان اسکلتهای بلور آجین، زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه غبار آلوده مهر و ماه، زمستان است
از : مهدی اخوان ثالث
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : چهارشنبه 91/4/21
موضوع : زمستان...
خشک آمد کِشتگاه من در جوار کـِشت همسایه گرچه میگویند : « میگریند روی ساحل ِ نزدیک سوگواران در میان سوگواران. » قاصد ِ روزان ِ ابری، داروگ!
کی میرسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست در درون کومهی تاریک من که ذرهای با آن نشاطی نیست و جدار دندههای نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش میترکد - چون دل یاران که در هجران یاران - قاصد روزان ابری، داروگ!
کی میرسد باران؟
از : نیما یوشیج
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : چهارشنبه 91/4/21
موضوع : داروگ...