... آرشیو مطالب پست الکترونیک لینک rss عناوین مطالب وبلاگ بیداران
صفحه نخست
... عُقد? خود را فرو می خورد ،
چون خمیر ِ شیشه ، سوزان جُرعه ای از شعله و نِشتر
و به دُشخواری فرو می برد ؛
لقم? بُغضی که قُوتِ غالبش آن بود ...
...«هی فلانی ! زندگی شاید همین باشد ؟
یک فریب ساده و کوچک .
آن هم از دست ِ عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جر با او نمی خواهی .
من گمانم زندگی باید همین باشد .
آه ! ... آه ! امّا
او چرا این را نمی داند ، که در اینجا
من دلم تنگ است ، یک ذره است ؟
شاتقی هم آدم است ، ای دادِ بر من ، داد !
ای فغان ! فریاد !
من نمی دانم چرا طاووس من این را نمی داند ؟
که من ِ بیچاره هم در سینه دل دارم .
که دل ِ من هم دل است آخر ؟
سنگ و آهن نیست .
او چرا این قدر از من غافل است آخر ؟
آه ، آه ای کاش
گاهگاهی بچه را نیز می آورد.
کاشکی ... امّا ... رها کن ، هیچ »
و رها می کرد .
او رها می کرد حرفش را .
حرف ِ بیدادی که از آن بود دایم داد و فریادش .
و نمی بُرد و نمی شد بُرد از یادش....
...اغلب او اینجا دهان می بست
گر به ناهنگام ، یا هنگام ، دَم دَر می کشید از درد ِ دل گفتن .
شاتقی، این ترجمان ِ درد ،
قهرمان ِ درد ،
آن یگانه مرد ِ مردانه .
پوچ و پوک ِ زندگی را نیم دیوانه .
و جنون عشق را چالاک و یکتا مرد .
او به خاموشی گرایان ، شکوه بس می کرد .
و سپس با کوشش ِ بسیار
عقد? خود را فرو می خورد .
لقم? بُغضی که قُوتِ غالبش آن بود.
تا چها می کرد ، خود پیداست،
چون گـُـوارد ، یا چه می آرد
جرع? خنجر به کام و سینه و حنجر ؟
و چه سینه و حنجری هم شاتقی را بود !
دودناکی ، پنجره ی کوری که دارد رو به تاریکا .
زخمگینی خُشک و راهی تنگ و باریکا .
گریه آوازی ، گره گیری ، خَسَک نالی .
چاه راه ِ کینه و خشم اندرون ، تاب و شکن بیرون .
خشم و خون را باتلاقی و سیه چالی .
تنگنا غمراهه ای ، نَقبِ خراش و خون ....
...شاتقی آنگاه چند لحظه چشمها می بست و بعد از آن ، می کشید آهی و می کوشید ــ با چه حالتها و حیلتها ــ باز لبخند ِ غریبش را ، که چندی محو و پنهان بود ، با خطوط ِ چهر? خود آشنا می کرد . لیکن این لبخند ، در آن چهره تا یک چند ، از غریب ِ غربت ِ خود مویه ها می کرد . و چنانچون تکّه ای وارونه از تصویر ، ــ یا چو تصویری که می گرید ، غریبی می کند در قاب ِ بیگانه ــ در خطوط ِ چهر? او ، جا نمی افتاد . حِسّ غربت در غریبه قابهای چشم ِ ما می کرد . شاتقی آنگاه در می یافت . روی می گرداند و نابیننده ، بی سویی ، نگاه می کرد . همزمان با سرفه ، یا خمیازه ، یا با خارش چانه ، ــ می نمون این گونه ، می کرد ــ تکّ? وارون ِ آن تصویر را از چهره بر می داشت ؛ و خطوط ِ چهره اش را جا به جا می کرد . تا بدین سان از برای آن جراحت ، آن به زهر آغشته ، آن لبخند ، باز جای غصب وا می کرد . عصر بود و راه می رفتیم ، در حیاط ِ کوچک پاییز ، در زندان ، چند تن زندانی ِ با هم ، ولی تنها . آنچنان با گفت و گو سرگرم ؛ این چنین با شاتقی خندان . از : مهدی اخوان ثالث
...شاتقی آنگاه
چند لحظه چشمها می بست و بعد از آن ،
می کشید آهی و می کوشید
ــ با چه حالتها و حیلتها ــ
باز لبخند ِ غریبش را ، که چندی محو و پنهان بود ،
با خطوط ِ چهر? خود آشنا می کرد .
لیکن این لبخند ، در آن چهره تا یک چند ،
از غریب ِ غربت ِ خود مویه ها می کرد .
و چنانچون تکّه ای وارونه از تصویر ،
ــ یا چو تصویری که می گرید ، غریبی می کند در قاب ِ بیگانه ــ
در خطوط ِ چهر? او ، جا نمی افتاد .
حِسّ غربت در غریبه قابهای چشم ِ ما می کرد .
شاتقی آنگاه در می یافت .
روی می گرداند و نابیننده ، بی سویی ، نگاه می کرد .
همزمان با سرفه ، یا خمیازه ، یا با خارش چانه ،
ــ می نمون این گونه ، می کرد ــ
تکّ? وارون ِ آن تصویر را از چهره بر می داشت ؛
و خطوط ِ چهره اش را جا به جا می کرد .
تا بدین سان از برای آن جراحت ، آن به زهر آغشته ، آن لبخند ،
باز جای غصب وا می کرد .
عصر بود و راه می رفتیم ،
در حیاط ِ کوچک پاییز ، در زندان ،
چند تن زندانی ِ با هم ، ولی تنها .
آنچنان با گفت و گو سرگرم ؛
این چنین با شاتقی خندان .
از : مهدی اخوان ثالث
.:: Weblog Theme By : wWw.Theme-Designer.Com ::.