... آرشیو مطالب پست الکترونیک لینک rss عناوین مطالب وبلاگ بیداران
صفحه نخست
گاهی عجیب دور خودت پیله می تنی هی فکر می کنی ...به خودت چنگ می زنی
هی فکر می کنی به هزاران خیال پرت !هی خنده می کنی و ...سپس موی می کنی !
امروز من به تو ، به خودم فکر می کنم دریای حادثه ! به تو ای دلسپردنی !
تو : کهکشان شیری منظومه های من خورشید : خواهر تنی ات ، ماه : ناتنی !
امروز من به رفتن خود فکر می کنم امروز من به مرگ ... چرا داد می زنی ؟!
امروز شاعرت به جنون فکر می کند امروز...من...به چه؟!...تو چه گفتی؟!...تو با منی؟!
با من ، تو ، قهر می کنی و می روی ؟! ... چرا ؟!دیوانه ام ؟! ... عجب !... چه دلیل مبرهنی !
او رفت ! ...رفت ؟!هی ! تو ! چرا دست روی دست ... ؟! تو که نشسته ای و در این بیتهای پست -
- هی دور می زنی و غزل دوره می کنی !پاشو !...تمام شد غزلم !...قافیه شکست !!
او رفت ! ...هی تو !... داد بزن !...حنجره بشو !چون که گلوی خسته ام از بغض بسته است
فریاد کن : آهای ! چه اینجا چه جلجتا !من ماندم و صلیب ...سه تا میخ آهنی !
زخمی ست دست و پام ولی ...آی... آی... آی !زخمی ست روی قلب : ...لٍماذا تَرَکتَنی ؟!
حالا که من توام ، تو منی ، می دوی ؟! ...کجا ؟!لولاک ما خَلَقتً غزل مثنوی... کجا ؟!
این شعر شطح نیست ، جنون مضاعف است !لیلی تویی که قیس به هذیان مکلف است !
ابن السلام شاه شما نیست ، بی بی ام !سربازتان منم !...من و شمشیر چوبی ام !
شاه سپید روی ! بیا مهره را... بچین - - سیبی ... سیاه می شود آدم ... وَ ... آفرین !-
- من ماتَ ... فی صراط تو... ، پس من شهید شد از میز این قمار ، اذان می چکید ، شد :
حی علی الصلوة! ... صلوة بلند عشق !حی علی الفلا...خن چشمت ! ...پرنده : عشق !
وقتی پرنده شد که نگاه تو را چشید آهو نشد مگر به امیدِ کمندِ عشق !
من در هزار دانه ی گندم گمم ... ولیحوای قلب توست که دارد سرند عشق !
تو چشمه چشمه شور ، که من جرعه جرعه مست !من گریه گریه شوق ، تو هم خنده خنده عشق !
قدت قصیده ایست ، لبانت رباعی است !با تو پر از غزل شده ترجیع بند عشق !
با تو ... پر از ... غزل شده ...با تو ...!
**...گاهی عجیب دور خودت پیله می تنی هی فکر می کنی ...به خودت چنگ می زنی
هی فکر می کنی به هزاران خیال پرت !هی خنده می کنی و ...سپس موی می کنی !......
از : سیامک بهرام پرور
عشق را چگونه می شود نوشت ؟
در گذر ِ این لحظات ِ پـُـر شتاب ِ شبانه
که به غفلت آن سوال ِ بی جواب گذشت ،
دیگر حتی فرصت ِ دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم
و به آوازی گوش می دادم ،
که در آن دلی می خواند :
من تو را ،
او را ،
کسی را دوست می دارم !
صداها !
گوش کن !
از زیر ِ پنجره تابوت می برند !
نه ؟
از : حسین پناهی
ما که این همه برای عشقآه و ناله ی دروغ می کنیمراستی چرا در رثای بی شمار عاشقان-که بی دریغ-خون خویش را نثار عشق می کننداز نثار یک دریغ همدریغ می کنیم؟ از : قیصر امین پور
ما که این همه برای عشقآه و ناله ی دروغ می کنیمراستی چرا در رثای بی شمار عاشقان-که بی دریغ-خون خویش را نثار عشق می کننداز نثار یک دریغ همدریغ می کنیم؟
از : قیصر امین پور
.:: Weblog Theme By : wWw.Theme-Designer.Com ::.