... آرشیو مطالب پست الکترونیک لینک rss عناوین مطالب وبلاگ بیداران
صفحه نخست
بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویندگرفته کولبار ِ زاد ِ ره بر دوشفشرده چوبدست خیزران در مشتگهی پُر گوی و گه خاموشدر آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویندما هم راه خود را می کنیم آغاز سه ره پیداستنوشته بر سر هر یک به سنگ اندرحدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگرنخستین : راه نوش و راحت و شادیبه ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادیدو دیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش ناماگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرامسه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام من اینجا بس دلم تنگ استو هر سازی که می بینم بد آهنگ استبیا ره توشه برداریمقدم در راه بی برگشت بگذاریمببینیم آسمان هر کجا ایا همین رنگ است ؟ تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیستسوی بهرام ، این جاوید خون آشامسوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غمکه می زد جام شومش را به جام حافظ و خیامو می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولیو اکنون می زند با ساغر "مک نیس*" یا "نیما"و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ماسوی اینها و آنها نیستبه سوی پهندشت بی خداوندی ستکه با هر جنبش نبضمهزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند بهل کاین آسمان پاکچرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشدکه زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبانپدرشان کیست ؟و یا سود و ثمرشان چیست ؟بیا ره توشه برداریمقدم در راه بگذاریم به سوی سرزمینهایی که دیدارشبسان شعله ی آتشدواند در رگم خون نشیطِ زنده ی بیدارنه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمارچو کرم نیمه جانی بی سر و بی دمکه از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایمکشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیواربه سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تارو می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور"کسی اینجاست ؟هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟کسی اینجا پیام آورد ؟نگاهی ، یا که لبخندی ؟فشار گرم دست دوست مانندی ؟"و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاهمرده ای هم رد پایی نیستصدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگوز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگربه امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزادولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند:"جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد..." وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلهاپس از گشتی کسالت باربدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار"کسی اینجاست ؟"و می بیند همان شمع و همان نجواستکه می گویند بمان اینجا ؟که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور :خدایا "به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟" بیا ره توشه برداریمقدم در راه بگذاریمکجا ؟ هر جا که پیش ایدبدانجایی که می گویند خورشید غروب مازند بر پرده ی شبگیرشان تصویر. بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زودوزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد : دیر کجا ؟ هر جا که پیش ایدبه آنجایی که می گویندچوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامانو در آن چشمه هایی هستکه دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آنو می نوشد از آن مردی که می گوید:"چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغیکز آن گل کاغذین روید ؟"به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ستکه مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا**نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست کجا ؟ هر جا که اینجا نیستمن اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانمز سیلی زن ، ز سیلی خوروزین تصویر بر دیوار ترسانمدرین تصویرعُمَر با سوط ِ بی رحم خشایَرشازند دیوانه وار ، اما نه بر دریابه گرده ی من ، به رگهای فسرده ی منبه زنده ی تو ، به مرده ی من. بیا تا راه بسپاریمبه سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندرودهبه سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ستو نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بودهکه چونین پاک و پاکیزه ست به سوی آفتاب شاد صحراییکه نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جاییو ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریامی اندازیم زورقهای خود را چون کـُـلِ بادامو مرغان سپید بادبانها را می آموزیمکه باد شرطه را آغوش بگشایندو می رانیم گاهی تند ، گاه آرام بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگینمن اینجا بس دلم تنگ استبیا ره توشه برداریمقدم در راه بی فرجام بگذاریم از : مهدی اخوان ثالث
.:: Weblog Theme By : wWw.Theme-Designer.Com ::.