زمین وقتی لرزید. پدر نا نداشت کز زمین برخیزد. مرگ خود را زیر خروار ها خاک می دید. مادر فقط صدای ناله ی کودکش را می شنید. اشک های کودک دل بندش به روی خاک می ریزد. کودک دنبال پدر و مادر به هر کجا می دوید. بار سنگین تنهایی را به دوش می کشید. پیرمردی دست کودک درمانده را گرفت. پیرمرد دل گیر،سیبی ز درختی چید. آن را به من داد و گفت: جوانان وطن به نام وطن برخیزید.
شعری ناقابل از من تقدیم به مردم آذربایجان
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : دوشنبه 91/6/6
موضوع : زلزله...