با سبد رفتم به میدان ، صبحگاهی بود میوه ها آواز می خواندند . میوه ها در آفتاب آواز می خواندند . در طبق ها ، زندگی روی کمال پوست ها خواب سطوح جاودان می دید . اضطراب باغ ها درسایه هر میوه روشن بود . گاه مجهولی میان تابش به ها شنا می کرد . هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می داد . بنیش هم شهریان ، افسوس ، بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود .
من به خانه بازگشتم ، مادرم پرسید : ــ میوه از میدان خریدی هیچ ؟ میوه های بی نهایت را کجا می شد میان این سبد جا داد ؟ ــ گفتم از میدان بخر یک من انار خوب . امتحان کردم اناری را انبساطش از کنار این سبد سر رفت . ــ به چه شد آخر خوراک ظهر ... ــ ...
ظهر از آیینه ها تصویر ِ به تا دوردست ِ زندگی می رفت .
از : سهراب سپهری
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : سه شنبه 90/1/9
موضوع : صبحگاه...