... آرشیو مطالب پست الکترونیک لینک rss عناوین مطالب وبلاگ بیداران
صفحه نخست
... عُقد? خود را فرو می خورد ،
چون خمیر ِ شیشه ، سوزان جُرعه ای از شعله و نِشتر
و به دُشخواری فرو می برد ؛
لقم? بُغضی که قُوتِ غالبش آن بود ...
...«هی فلانی ! زندگی شاید همین باشد ؟
یک فریب ساده و کوچک .
آن هم از دست ِ عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جر با او نمی خواهی .
من گمانم زندگی باید همین باشد .
آه ! ... آه ! امّا
او چرا این را نمی داند ، که در اینجا
من دلم تنگ است ، یک ذره است ؟
شاتقی هم آدم است ، ای دادِ بر من ، داد !
ای فغان ! فریاد !
من نمی دانم چرا طاووس من این را نمی داند ؟
که من ِ بیچاره هم در سینه دل دارم .
که دل ِ من هم دل است آخر ؟
سنگ و آهن نیست .
او چرا این قدر از من غافل است آخر ؟
آه ، آه ای کاش
گاهگاهی بچه را نیز می آورد.
کاشکی ... امّا ... رها کن ، هیچ »
و رها می کرد .
او رها می کرد حرفش را .
حرف ِ بیدادی که از آن بود دایم داد و فریادش .
و نمی بُرد و نمی شد بُرد از یادش....
.:: Weblog Theme By : wWw.Theme-Designer.Com ::.