... آرشیو مطالب پست الکترونیک لینک rss عناوین مطالب وبلاگ بیداران
صفحه نخست
کفش هایم کو،
چه کسی بود صدا زد:سهراب؟
آشنا بود صدا با تن برگ .
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه،وشاید همه ی مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
ونسیمی خنک از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد
بوی هجرت می آید:
بالش من پر از آواز چلچله هاست
صبح خواهد شد
وبه این کاسه ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی،عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد
وقتی می بینم حوری
-دختر بالغ همسایه-
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند.
چیز هایی هم هست،لحظه هایی پر اوج
(مثلاً شاعره ای را دیدم
آن چنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
وشبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور،چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم.
باید چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد،بر داردم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یک باز صدا زد:سهراب!
کفش هایم کو؟
.:: Weblog Theme By : wWw.Theme-Designer.Com ::.