تو می آیی ، یقین دارم که می آیی ،زمانی که مرا در بستر سردی میان خاک بگذارند تو می آیی. یقین دارم که می آیی.پشیمان هم... دو دستت التماس آمیزمی آید به سوی من ولی پر می شود از هیچ دستی دست گرمت را نمی گیرد.صدایت در گلو بشکسته و آلوده با گریه،بفریادی مرا با نام میخواند و می گویی که اینک من،سرم بشکن، دلم را زیر پا له کن ولی برگرد... همه فریاد خشمت را بجرم بی وفایی ها،دورنگی ها،جدایی ها بروی صورتم بشکن،مرو ای مهربان بی من که من دور از تو تنهایم! ولی چشمان پر مهری دگر بر چهره ی مهتاب مانند نمی ماند.لبانی گرم با شوری جنون آنگیز نامت را نمی خواند. دگر آن سینه ی پر مهر آن سد سکندر نیست که سر بر روی آن بگذاری و درد درون گویی تو می آیی زمانیکه نگاه گرم من دیگر بروی تو نمی افتد،هرآسان،هر کجا،هر گوشه ای برق نگاهت را نمی پاید،مبادا بر نگاه دیگری افتد. دو چشم من تو را دیگر نمی خواند،محالست اینکه بتوانی بر آن چشمان خوابیده دوباره رنگ عشق و آرزو ریزی،نگاهت را بگرمی بر نگاه من بیاویزی بلبهایم کلام شوق بنشانی. محالست اینکه بتوانی دوباره قلب آرام مرا ،قلبی که آفتادست از کوبش بلرزانی،برنجانی،محالست اینکه بتوانی مرا دیگر بگریانی. تو می آیی یقین دارم ولی افسوس آن پیکر که چون نیلوفری افتاده بر خاکست دگر با شوق روی شانه هایت سر نمی آرد،بدیوار بلند پیکر گرمت نمی پیچد، جدا از تکیه گاهش در پناه خاک می ماند و در آغوش سر گور می پوسد و گیسوی سیاهش حلقه حلقه بر سپیدی های آن زیبا لباس آخرینش،نرم میلغزد. جدا از دستهای گرم و زیبا و نجیب تو... دگر آن دستها هرگز بر آن گیسو نمی لغزد،پریشانش نمی سازد،دلی انجا نمی بازد. تو می آیی یقین دارم.تو با عشق و محبت باز می آیی ولی افسوس...ان گرما بجانم در نمیگیرد،بجسم سرد و خاموشم دگر هستی نمی بخشد. یقین دارم که می ایی.بیا ای آنکه نبض هستیم در دستهایت بود.دل دیوانه ام افتاده لرزان زیر پایت بود.بیا ای انکه رگهای تنم با خون گرم خود تماما معبری بودند تا نقش ترا همچون گل سرخی بگلدان دل پاکیزه ی گرمم برویانند. یقین دارم که می آیی،بیا ،تا آخرین دم هم قدمهای تو بالای سرم باشد.نگاهت غرق در اشک پشیمانی بروی پیکرم باشد.دلت را جا گذاری شاید انجا تا که سنگ بسترم باشد!