خدا ، ای چشمه امید ها ، ای پایگاه آرزوهایم تو آیا سینه ی شوق و امیدم را به خاک یأس می سایی ؟ تو آیا شاخه ی بی برگ عمرم را ، به روی شعله های مرگ می سوزی ؟ و با آفتاب خشم بر این سایه می تازی ؟ خدا بر من مزن رنگ تباهی را ، بیا تنها تو با من باش . که من را جز تو ، ای پروردگار آسمان ها اشنایی نیست . از آن هنگام ، کز این تار و پود آلوده ی قلبم رخت بر بستی دلم تار است ، چشمم بی فروغ افتاده بر هستی و من بیگانه هستم . با خودم ، با شوق با هستی . چه شد از من سفر کردی ؟ چه شد این واهه تاریک قلبم را رها کردی ؟ بیا در من بسوز ای آتش هستی که هستی سخت تاریک است . خدا ، ای آخرین فریاد ! بیا ، من خواستار شور و شبهایم بیا من تشنه شوق سحرهایم سحرهایی که چشم سخت می جوشید و قلبم همچنان مرغان وحشی ، بال و پر می زد . سحرهایی که شوق تو ، مرا از هستی ، از این جوّ جادویی جدا می کرد مرا در عالم گل ها رها می کرد و من بودم ، تو بودی جلوه های شاد !!!
نویسنده : امین شفیع پور
تاریخ : سه شنبه 89/6/2
موضوع : ای آخرین فریاد...