پيام
+
قصه هاي مادر بزرگم تکراري شده بود،قصه هايي که آخرش بي پند تموم نمي شد غمگين بودند اما آخرش شاد تموم مي شد.اما من قصه هاي مادر بزرگمو رها کردم و رفتم سراغ قصه هاي شادي که آخرش غمگين تموم مي شد دوست داشتم با تلخي هاي بيشتر آشنا بشم از قصه هاي مادر بزرگم بيام بيرون ببينم اين دنيايي که همه ازش دم مي زنند چيه؟
کوزت
90/1/5
امين ماني
رفتم تو قصه ها ديدم يکي پول نداره يکي دستش درازه يکي ديگه... به مامان بزرگم گفتم آخه ننه اين همه قصه برام تعريف کردي چرا يکيش راست نبود؟چرا من تو دنيا هيچ کدومشونو نديدم؟بهم گفت که همه واقعيت داشتند اما حال ديگه ندارند يه محله بود يه پهلوون،يه بيچاره بود اما صد تا دارا هواشو داشتند همه با هم بودند.ماشين اومد کالسکه چي با خودش برد رستوران اومد کبابي مش حسن با خودش برد.صنعت اومد صميميت با خودش برد..
امين ماني
دريغا!
ما که زمين را آماده ي مهرباني مي خواستيم کرد
خود
مهربان شدن نتوانستيم!
چون عصر فرزانگي فراز آيد
و آدمي آدمي را ياور شود
از ما
اي شمايان
با گذشت ياد آريد